مادربزرگ محله آب وبرق راوی ضرب المثلهای ایرانی است
اسم مادربزرگ كه ميآيد، هواي قصهها و حرفهاي نابش به سرمان ميافتد و دلمان غنج ميرود! اصلا اسم مادربزرگ كه ميآيد، بدجوري قلقلكمان ميشود و كار به جايي ميرسد كه برايمان فرقي نميكند مادربزرگ واقعيمان باشد يا گرد زمان اين لقب را به او داده باشد.
شهر پر از مادربزرگهایی است كه هركدام دنيايي براي خودشان دارند. اما مادربزرگ روحانگيز کسی است كه دست بر قضا سالهاست ساكن محله آب و برق مشهد شده. بهانه چاپ كتابش و معرفياش در سايت فرهنگ و ارشاد اسلامي، راهيمان ميكند تا يك بعدازظهر را مهمان گرمي دلش باشيم و او برايمان انار دان كند؛ تا رشتهپلويي را كه به افتخارمان پخته است، نوشجان كنيم و پاي حرفهايش بنشينيم.
اول بگويم...
«تا یادم نرفته است اول بگویم که هنوز ۱۴ سالمه و بچه اردبیل، محله باغمیشه هستم!» مادربزرگ محله آبوبرق که اکنون ۶۷ سالی از بهار زندگیاش را پشت سر گذاشته است، خودش را اینگونه معرفی میکند: «اسمم روحانگیز و شهرتم بصیرنژاد است، البته قبلا «تعاونی» بود. این را داخل پرانتز بنویس! متولد ۲/۲/ ۱۳۲۴ هستم.»
همین اول کاری حساب کار خوب دستمان میآید که مادربزرگ گرم و شوخ است! میگوید: «اولین فرزند خانواده هستم. پدرم تکپسر بود و دوست داشت بچه اولش پسر باشد، اما وقتی من به دنیا آمدم از خدا کمک خواست تا از یک پسر برایش بالاتر باشم که اینطوری هم شد! اما تا سالهای سال از من عذرخواهی میکرد.»
فرار از مكتب
گویا از چهارسالگی به مکتب میرود، اما چون ملاباجی بداخلاق بود و دست به کتک داشت، بعد از چهار روز میترسد و دیگر پا به مکتبخانه نمیگذارد؛ «تا ۲۴ سالگی بیسواد بودم و فقط سواد خواندن قرآن و ادعیه را داشتم.»
تا ۲۴ سالگی بیسواد بودم و فقط سواد خواندن قرآن و ادعیه را داشتم
مادربزرگ روحانگيز كه در يك خانواده متوسط به دنيا آمده است باورهايي دارد كه به قول خودش يك عمر دستش را گرفته: «از اول خدا و پيغمبر را قبول داشتم و نماز اول وقت را هيچوقت ترك نكردم. دروغ نگفتم و حرام نخوردم.» بعد با همان نگاه مهربان و لهجه شيرين آذری رو به من ميكند و ميگويد: «نامرد نباشيد، ذاتتان خوب باشد، اگر با كسي نمك خورديد، حرمتش را نگاه داريد و به خدا بسپاريد و تا سهبار گذشت كنيد اما اگر درست نشد با توكل به خدا تلافی کنید.»
پدر مهربان، مادر باايمان
مادربزرگ، هوای جوانی که به سرش میزند، یاد والدینش را هم زنده میکند: «پدرم آدم خیلی خوب، مهربان و باغیرتی بود. دخترهای همسایه با حضورش آرامش داشتند و کسی جرئت نمیکرد برایشان مزاحمت ایجاد کند؛ اگر هم مزاحمی پیدا میشد به سر کوچه که میرسید برمیگشت»! درباره مادرش هم میگوید: «مادر خدابیامرزم خوب و باایمان بود، اما دست بزن خیلی خوبی داشت! چنان میزد که شکیات آدم یادش میرفت! همیشه سفارش میکرد شیر و عدسی زیاد بخور تا استخوانبندیات محکم شود.»
بعد هم خیلی زود جریان ازدواجش را پیش میکشد: «سال ۴۳ ازدواج کردم و سال ۴۸ درحالیکه ۲۳ سالم بود و فقط پنج سال خانهداری کرده بودم، شوهرم فوت کرد.» نفسی میکشد و ادامه میدهد: «با عشق زندگی کردم و بعد از او هم هیچوقت حسرت نداشتم و پای عشقم ماندم و به خدا توکل کردم. از ۲۴ سالگی هم شروع کردم به درس خواندن؛ آنموقع پیکار با بیسوادی بود. بعد سال ۵۰ به جای همسرم وارد ارتش شدم و دیپلم گرفتم.»
فازش من را گرفت!
میگویم بیشتر از همسرتان برایم بگویید که پاسخ میدهد: «همسرم اهل تربتجام و به دلیل اینکه نظامی بود، آمده بود اردبیل و همسایه پدربزرگم شده بود. یک روز که برای میهمانی به خانه مادربزرگم آمده بود من را آنجا دید و خواستگاری کرد و جرقه اول زده شد! درست ۱/۱/۱۳۴۳ بود که با هم ازدواج کردیم، آن هم با پنج سال اختلاف سنی.»
زن نظامي
جریان دیپلم گرفتنش را که میپرسم، اینگونه توضیح میدهد: «وقتی به استخدام ارتش درآمدم، تعهد گرفتند که باید تا پنجم دبستان را بخوانم. من هم نیت کردم تا آخرش بروم برای همین تا گرفتن دیپلم ادامه دادم.» میگویم چرا بیشتر ادامه ندادید که بچههایش را بهانه میکند: «دوست داشتم دکتر داروساز شوم، اما نمیخواستم بچههایم بیشتر از این از حضور و محبتم محروم شوند برای همین بود که قید ادامه تحصیل را زدم.»
او دو فرزند دارد، یک دختر و یک پسر که هر دو تحصیلکرده هستند. از زندگیاش راضی است و همه اینها را هم مدیون لطف خدا و دعاهای مادرشوهرش میداند: «وقتی همسرم فوت کرد، مادرشوهرم گفت اگر بیایی مشهد، من را خیلی خوشحال میکنی. راهی شدم، اما اجل امانش نداد و او نیز فوت کرد. وصیت کرده بود بیایم مشهد زندگی کنم، من هم انتقالی گرفتم و در بیمارستان ۵۵۰ تختخوابی مشغول کار شدم. به وصیت مادر شوهرم عمل کردم. حالا هم هرازگاهی برای فاتحهخوانی به تربتجام میروم.»
انتقال به مشهد
«سال ۵۵ درست بعد از اینکه پنج سال از استخدامم در ارتش میگذشت، به مشهد آمدم. خیلی سخت بود که از خانوادهام دور شوم، اما چون با این کار میتوانستم باعث آرامش روحی مادرشوهرم شوم، راضی به ترک زادگاه و خانواده شدم.» میگویم معمولا مادرشوهر و عروس، سایه هم را با تیر میزنند که وسط حرفم میپرد: «پنج سال عروسش بودم، اما به اندازه ۵۰ سال به من محبت کرده بود.»
«آنزمان كه راهي ديار غربت شدم پسرم چهارسالونيم و دخترم يكسالونيم داشت. جواني خيلي سختي را پشت سرگذاشتم اما خدا هيچوقت بيجوابم نگذاشت.» مكثي ميكند و درحاليكه بغضي بيخ گلويش بازي ميكند، ادامه ميدهد: «هميشه دلهره داشتم كه بچههايم را خوب تربيت و بزرگ كنم، براي همين هميشه باغيرت و سختی كار كردم و همه توكلم به خدا بود.»
حرفش به اينجا كه ميرسد، لبخندي شيرين ميزند و درحاليكه نفسش را با آرامش بيرون ميفرستد، ميگويد: «الان پيري آرامي دارم و پيرشدنم را دوست دارم! وقتي در آينه نگاه ميكنم و ميبينم كه چقدر تغيير كردهام، لذت ميبرم... وقتي جواني به من ميگويد مادر، كلي كيف ميكنم»! سكوت ميكند و نگاهش را به فرش ميدوزد و انگار که به گذشتهها سفركند، ادامه میدهد: «هر وقت يادم ميآيد چه روزهايي را گذراندم، سجده شكر بهجا ميآورم.»
ضرب المثلهاي مادربزرگ
اینقدر صحبت کردن و حرفهای مادربزرگ روحانگیز شیرین و جذاب است که فراموش میکنم برای چه اینجا آمدهام؛ «ضربالمثلهای مادربزرگ» دلیلی بود که من را همنشینش کرد. کتابی کوچک که دلی بزرگ پشتش خودنمایی میکند.
میگویم چه شد که به فکر نوشتن افتادید؟ میگوید: «سال ۷۵ بازنشسته شدم خیلی برای کارم دلتنگی میکردم؛ این بود که به فکر افتادم بنویسم. نشستم ضربالمثلها را از کتابهای فارسی و ترکی و فرهنگ عامه مردم شهرهای مختلف استخراج و آنها را دستهبندی کردم.»او که همیشه آرزو داشته بهعنوان نویسنده، کتابهایی را برای مردم بنویسد و چاپ کند به سرش میزند تا با کمک نوههایش ۲ هزار و ۵۰۰ ضربالمثلی را که جمع کرده بود به شکل کتاب منتشر کند: «نوههایم خیلی کمکم کردند و مجوزهای لازم را برای چاپ کتابم گرفتند.»
با کمک نوههایش ۲ هزار و ۵۰۰ ضربالمثلی را که جمع کرده بود به شکل کتاب منتشر کرد
مادربزرگ روحانگیز که همه کتابهایش را به دیگران هدیه داده است، با این کارش دل خیلیها را شاد کرد: «کتابهایم را به سالمندان، بچههای پرورشگاه، معلولان جسمی و ... هدیه کردم تا بخوانند و لذت ببرند. همین برایم کافی است، چون خدا به من لطف کرده، نشاندن لبخند روی لب دیگران کار کوچکی است.»
قطرهای از دریا
بیشتر که جویا میشوم، دستم میآید که مادربزرگ کارهای دیگری هم در برنامهاش دارد: «۲ هزار و ۵۰۰ ضربالمثل دیگر هم جمع کردم که قرار است به همراه قبلیها کتابی را شامل ۵ هزار ضربالمثل اصیل ایرانی منتشر کنم.».اما مادربزرگ به فکر دانشجوها هم هست: «در حال نوشتن یک کتاب به اسم «منتظر نباش» نیز که دستور پخت غذاهای اصیل ایرانی شهرهای مختلف است، هستم.» گویا مادربزرگ ما، هدیه دیگری هم برای نوههایش درنظر گرفته است: «میخواهم کتابی با عنوان «قطرهای از دریا» منتشر کنم.
این کتاب شامل اطلاعاتی درباره زیارتگاهها، آبهای معدنی، تفریحگاهها و... بهطور کلی یک ایرانشناسی مذهبی، تاریخی و اجتماعی است.» بعد هم اضافه میکند: «ایران ما دریاست، اما قدرش را نمیدانیم و برای این میخواهم آن را بهتر به نوههایم معرفی کنم.»
برایم جالب است بدانم این اطلاعات را از کجا به دست میآورد که پاسخ میدهد: «از برنامههای تلویزیونی، کتابهای مختلف و مسافرتهایی که میروم.» آخر مادربزرگ هم اهل مطالعه است و هم سفر. آنگونه که خودش میگوید: «سفر را دوست دارم و هر سهماه یکبار به مسافرت میروم. این کار را میکنم تا نهتنها نفعی به خودم برسد بلکه دیگران هم از حضورم بهرهمند شوند.»
منفعتي براي ديگران
وقتی میگوید در رشت، سرای معلولان و سالمندانی است که همیشه به آنجا سرمیزند و درواقع سفرش به این دیار به بهانه ساکنان آرام این سراست، تازه متوجه نفعی که به دنبال آن است میشوم! حرف سرای معلولان رشت که به میان میآید، پای یک کار ۳۰ ساله هم وسط کشیده میشود: «۳۰ سال است که دعای مشکلگشا میخوانم و نخودچیکشمش به این سرا میبرم! زهرا، خواهر یکی از سربازان که در ارتش با او آشنا شدم هم معلول است و ساکن آنجا. اغلب به دیدن او میروم و با او حرف میزنم.»
انگار خاطرهاي آزارش دهد، بغضش را ميخورد و تندتند پلك ميزند: «يكبار كه به ديدن زهرا رفتم، خيلي پكر وگرفته بود؛ دليلش را كه پرسيدم، فهميدم چند روز است كه چیزی نخورده! آخر زهرا نان بربري خيلي دوست دارد و نميتواند نان ديگري بخورد.»
دنباله حرفش را ميگيرد كه: «رفتم و بعد از جستجوی بسیار توانستم برایش نان بربري بخرم. وقتي نان را به زهرا دادم، چنان با لثههايش آن را گاز زد كه دهانش خوني شد.»اينجاي حرفش ديگر بغض بر او چيره شده و اشكهايي كه سعي ميكند جلويش را بگيرد، سرازير ميشود! بين بغض و اشك ميگويد: «بچهها و سالمندان آنجا من را به اسم «نخودچيكشمش» ميشناسند و هربار كه مرا ميبینند، ميپرسند نخودچي داري؟»
مادربزرگ مهربان قصه ما، كسي كه همسايه ساكنان منطقه آب و برق است، دست به کار خير دارد و خيليها دوستش دارند. او همان مادربزرگي است كه هميشه براي نوههاي نديدهاش دعا ميكند و از ته دل مثل همه مادربزرگهاي ديگر دوستشان دارد.
دوست دارم عامل موفقيتش را بدانم كه رمزش را برايم فاش ميكند: «تنها عامل موفقيت من اين است كه هرگز خدا را از ياد نبردم و روزي دوهزار بار ميگويم خدا! آيا پروردگار، كارگرش را دست خالي از در خانهاش برميگرداند؟! نه! خدا هيچوقت رهایم نكرد.»
*این گزارش چهارشنبه، ۲۹ آذر ۹۱ در شماره ۳۵ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.
